سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۱۷ بهمن ۱۳۹۱ در ۱۱:۵۹ ق.ظ چاپ مطلب
نگاهی به یک فیلم/

«حوض نقاشی»؛ در ستایش عشق

hoze-naghashi-4

«حوض نقاشی» قصه آدم‌های فراموش شده است. دستی است که لحظه‌ای با تلنگری ما را می‌نشاند، توقف می‌دهد تا تکه‌ای از زندگی را نه با دور آهسته، که در شتاب له کننده زندگی به تماشا بنشینیم.

سوره سینما- زهرا مشتاق در یادداشتی در خبرآنلاین درباره فیلم «حوض نقاشی» نوشت: وقت‌هایی می‌شود که از حرکت باز می‌مانی. بدن شکلی جنینی می‌یابد و نفس‌های عمیق‌گاه به گاهت انگار یادآور یک فراموشی کهنه است. اینجا تاملی بر خود است. شتابی که دچار نسیانمان کرده است. چون دردی مزمن که گویا همزادمان گشته است. «حوض نقاشی» آهنگین است. با ریتم تلفظ می‌شود. ما به ازایی بیرونی دارد. ما را با خیلی چیز‌ها و خیلی آدم‌ها گره می‌زند. با گنجشکک اشی مشی که از نشستنش تا افتادنش در حوض نقاشی ما را دلواپس و نگران خود می‌سازد.

«حوض نقاشی» قصه آدم‌های فراموش شده است. دستی است که لحظه‌ای با تلنگری ما را می‌نشاند، توقف می‌دهد تا تکه‌ای از زندگی را نه با دور آهسته، که در شتاب له کننده زندگی به تماشا بنشینیم. حوض نقاشی قصه ماست، وقت‌هایی که از یاد می‌رویم. انگار که برای هیچ کس وجود خارجی نداریم. در هیچ کجای زندگی انگار تعریف نمی‌شویم.

زندگی ساده رضا و مریم از اولین سکانس‌هایش، مملو از خوشبختی است. و سهیل حاصل عشقی سرشار. او با تمام لذتی که یک پدر و مادر می‌توانند فرزندشان را هر صبح از خواب بیدار کنند، از خواب برمی خیزد. سهیل نیز با مهربانی رضا و مریم را روانه کار روزانه‌شان می‌سازد. می‌گوید شما بروید من خودم سفره و چیزهای دیگر را جمع می‌کنم. سهیل در کنار همین والدین است که بزرگ‌تر شده است. کودکی، میان کودکی و بزرگی. مانده در برزخی بی‌انت‌ها. کودک ماندن یا بزرگ شدن. همین برزخ است که توفان بعدی را موجب می‌شود.

سهیل کودکی کردن را ترجیح می‌دهد. او یک زندگی معمولی می‌خواهد. مثل همه بچه‌های دیگر. او نمی‌خواهد داشته‌هایش موجب خجالت و سرافکندگی‌اش بشود. نمی‌خواهد با آمدن هیچ یک از والدینش دچار شرمندگی شود. شرایطی ناخواسته که خود هیچ نقشی در پدیدآمدنش ندارد. سهیل نمی‌داند داشتن والدینی متفاوت تاوان چه چیزی است. اما اطمینان دارد، که دیگر قادر به ادامه و تحمل این شرایط نیست.

عدم توانایی مادرش در رفتار اجتماعی ساده‌ای چون عبور از خیابان یا سوار شدن به یک وسیله بازی، ذهن کودک سهیل را تهی می‌سازد. از نگاه او تصمیم ساده‌ای است. در عالم کودکی می‌توان آدم‌ها را جایگزین هم کرد. درست مثل وقتی که از پدر می‌خواهد اسکناس توجیبی‌اش را بیشتر کند. یک اسکناس پانصد تومانی روی پانصد تومانی قبلی. در جهان کودکی او می‌شود چیزهایی را با چیزهای دیگری معامله کرد. خانم ناظم مدرسه جای مادر و حتی امیرعلی که شاید در فرایندی بتواند از نقش دوست فرا‌تر رفته، تبدیل به عضو دیگری از خانواده او بشود.

اما رفتن کارگشا نیست. برای هیچ کس. پیوند خونی آدم‌ها به آسانی گسسته نمی‌شود. حتی برای کودکی چون سهیل که والدینش علاوه بر مصیبت کم توانی، انباشته از دشواری معیشت نیز هستند. آن‌ها نمی‌توانند برای سهیل عینکی تازه بخرند. تنها میوه‌ای که به خانه آن‌ها وارد می‌شود، هویج است و تنها غذا کتلت‌های گرد و یک شکلی است که هر شب به شکلی تکراری خورده می‌شود. تفریح بزرگ آنان تماشای کارتون است.

زندگی در همین دایره بسته است که سهیل را به طغیان می‌کشاند. مشاهده، آدمی را به مقایسه وامی دارد. داشته‌های دیگران و نداشته‌های خود. و این قیاس برای ذهنی کودکانه البته دشوار‌تر است. طغیانی که در هر مرحله از زندگی آدمی به گونه‌ای متفاوت و در هر طبقه و جایگاه اجتماعی، به شکلی خاص بروز می‌یابد.

می‌گویند مصیبت به قدر ظرف وجودی آدم‌ها، آن‌ها را رشد می‌دهد. و این ویژگی انسان است. در دایره این اتفاق ناخواسته، هر کدام از آدم‌ها که در جایی از این شعاع قرارمی گیرند؛ به نحوی دچار تغییر می‌شوند. گویا ناخواسته، فرصتی برای بازنگری فراهم می‌گردد. انگار آدم‌ها، پا به پای این رنج قد می‌کشند و بزرگ می‌شوند و البته به تصحیح خود می‌پردازند. گویا پس از یک بیماری مزمن، عاقبت دوره نقاهت فرارسیده است.

و درست در خلال همین فرایند است که سکانس‌های درخشانی قدم به فیلم می‌گذارند. پدر خانواده، گرچه به لحاظ جسمانی کم توان است؛ اما شجاعت بی‌نظیرش در محافظت از خانواده تکان دهنده است. او توانایی سوارشدن بر موتور ندارد. اما این شهامت را دارد که تمام مسیر را برای تحویل سفارش‌هایش بی‌هیچ شکایتی بدود. مسیری جانکاه، فرساینده و تکراری. او «عاشق» است. به آگهی دندان پزشکی دقت می‌کند و از پشت شیشه آن را به مریم نشان می‌دهد و گویا به گونه‌ای دیگر زیبایی و سادگی او را ستایش می‌کند و دست‌هایش را می‌بوسد. او عاشق است. آنقدر که در کمال رنجی بزرگی که دامن گیرش می‌شود و چشم‌های زیبایش را مدام سرخ می‌کند و به اشک می‌نشاند؛ به انتخاب فرزندش احترام می‌گذارد و به دیداری از دور و سخن گفتن در کنار مانعی چون شیشه بزرگ مدرسه راضی می‌شود. و این سترگ تنها از عشق برمی آید.

هم چنان که مادر نیز به گونه‌ای دیگر در کشمکشی عاطفی قرار می‌گیرد. از یک سوی تمام عکس‌های فرزندش را از مقابل دیدگانش دور می‌کند. گویا در خاموشی تمام زبان به اعتراضی بزرگ می‌گشاید و از سوی دیگر طبخ غذایی تازه آغاز می‌کند. درست کردن پیتزا برای او به مثابه گامی بلند برای نزدیکی به عشقی از کف رفته است. عشقی که رباینده‌اش درست رو به رویش ایستاده و در تزیین پیتزا به او کمک می‌دهد و او نقش‌ها را به هم می‌ریزد تا به چیدمانی که خود می‌خواهد برسد. گویا روح اوست که رفته رفته به پختگی می‌رسد و شکلی از عشق است که در قالب چیدمانی پرنقش و نگار از مواد اولیه پیتزا به تبلور می‌رسد. به خانه نظم می‌بخشد. روی رف را با وسواس و دقتی زنانه مرتب می‌کند و حتی بار‌ها و بار‌ها بر حاشیه توری دست می‌کشد. بالا رفتن از پله را می‌آموزد. مسیری سخت و نفس گیر. اما رسیدن به منزله یک نقطه اوج است. کنار انبوهی از پرندگان که گرچه اسیر قفس مانده‌اند؛ توانایی پرواز دارند. آرامشی که هرگز تجربه‌اش نکرده بوده است. او اکنون شانه به شانه مرد خانواده است.

سهیل نیز به فراخور کودکی خود رفته رفته در آستانه تغییر قرار می‌گیرد. او خطاب به آدم‌های جدید زندگی‌اش ابراز می‌دارد کتلت‌های مادرش خوشمزه‌تر است. او برای آگاهی از سلامت مادرش، خانم ناظم را وامی دارد، تا شبانه به خانه‌شان برود. دلواپسی‌های او اندازه‌ای به قدر درکش از زندگی دارد. او در ناخودآگاهش به جست‌و‌جوی تعادل و توازن از دست رفته است. آنقدر که رفته رفته می‌آموزد پایش را روی زمین سخت بگذارد و سپس به قدم‌هایش ادامه دهد.

شعاع این تغییرات چنان وسیع است که خانم ناظم و خانواده‌اش را هم در برمی گیرد. بازنگری در آن‌ها نیز رخ می‌دهد. زن و مرد در خلوت با یکدیگر سخن می‌گویند و امیرعلی و الهه از دوست داشتنی بودن مادر سهیل صحبت می‌کنند. دسته عینک هم بدون عوض شدن با چسبی ساده درست می‌شود و در همین اثنا میان دو مرد جوان و پیر‌تر گفت‌و‌گویی شکل می‌گیرد که دیده و شنیده نمی‌شود. اما بی‌گمان تاثیرگزاری آن در سکانس‌های آخر و پایان بندی فیلم نتیجه گیری می‌شود. فصلی که حتی خانم ناظم نیز چادر به سر و گویا در پوششی شبیه به مادر به سوی مقصد نهایی سهیل پیش می‌روند. دوربین به مثابه یک دانای کل آرام آرام دور و دور‌تر می‌شود و شهری بزرگ و بی‌پایان را به تصویر می‌کشد. گویا روایتی دیگر در راه است.