سوره سینما – مهدی مافی : تا حالا دقت کردهاید که خیلی از فیلمهای کریستوفر نولان را نمیتوانیم لوث (به قول نسل جدید اسپویل) کنیم؟ حتی اگر واقعا تلاش مجدانهای هم در این راه انجام بدهیم… . به عنوان مثال بیاید یک بار «تنت» را لوث کنیم؛ «مردی سیاه پوست که اسم هم ندارد میخواهد عملیاتی را در سالن اوپرای شهر کیف انجام دهد. اما کار به فنا میرود و دستگیر میشود. میخواهد خودکشی کند اما نمیمیرد. میفهمد همه اینها یک نقشه از قبل چیده شده بوده تا او را تست کنند. بعد او توسط سازمانی تخیلی به اسم تنت استخدام میشود تا در زمان به عقب حرکت کند و… .» فقط کمی دیگر ادامه دهید مخاطبتان حتما خواهد خواست که ساقی یا پارکتان را عوض کنید!
از آنجایی که با یک نئو نوآرِ علمی-تخیلیِ هالیوودیِ جریان اصلی رو به رو هستیم پر واضح است که مخاطب حتی قبل از خرید بلیط سینما پایان بندی را هم به طور کامل میداند. به این معنی که متوجه است قهرمان -هرکه باشد- به هدفش خواهد رسید. در نتیجه شما به خاطر نحوه رسیدن نقش اول به هدفش است که فیلم را میبینید و از این سیر است که لذت میبرید (یا نمیبرید!). حالا اگر این سیر آنقدر پیچیده باشد که سر از آن در نیاورید دیگر دلیلی برای دیدن فیلم نیست. دقیقا مثل «تنت» که احتمالا فقط طرفداران سینه چاک سر کریستوفر از آن لذت خواهند برد؛ حداقل آمار فروشش که این را میگوید.
در خود کارنامه نولان هم هر جا او به سمت پیچیدگی افراطی رفته (مثل «تنت») شکست خورده و هر جا بر اساس ویژگیهای فیلمنامهاش بازیهای فرمی کرده نتیجه یک شاهکار به یادماندنی شده است؛ درست مثل «ممنتو»! «ممنتو» اثری است که ته دالان پیچیدگی را لمس کرده اما موفق است. داستان آن را به خاطر بیاورید؛ «مردی میخواهد انتقام مرگ همسرش را بگیرد. چالش جدی او جایی است که به دلایلی حافظه کوتاه مدت خودش را از دست داده و نمیتواند به آنچه میبیند اعتماد کند.» نولان در این فیلم روایت کلاسیک را هم شکسته. داستان را کمی از اول تعریف میکند و کمی از آخر؛ همینقدر عجیب! اما مخاطب نه تنها فیلم را متوجه میشود بلکه پای آن مینشیند تا نتیجه همه این تعلیقها را ببیند. در «ممنتو» پیچیدگی کارکرد دراماتیک مهمی دارد. خود نولان میگوید قصد داشته مخاطبانش -که احتمالا همگی حافظه کوتاه مدت سالمی دارند- چیزی بیشتر از قهرمان بیمار فیلم ندانند. برای همین بخشی از قصه را از اول و بخشی را از آخر تعریف میکند و در انتها همه را به هم متصل میکند. این مدل روایت کمک زیادی به شخصیت پردازی نقش اول کرده؛ چرا که میتواند همدلی زیادی بین او و مخاطب ایجاد کند.
اما وقتی پیچیدگی از دل فیلم و دنیایش بیرون نیاید فقط میتواند مخاطب را کلافه کند. اتفاقی که در «شمال از جنوب غربی» رخ میدهد. در دقایق ابتدایی فیلم خط زمانی بدون منطق روایی به هم میریزد؛ انگار قصد دارد با سردرگم کردن مخاطب تعلیق ایجاد کند. حال آنکه قصه انتخاب شده به خودی خود آنقدر گِل دارد که بازیهای اینچنینی لازم نداشته باشد. بدتر این که از جایی به بعد همان فرم به هم ریخته زمانی رعایت نمیشود و کار خطی جلو میرود. این موضوع توازن روایت را به هم ریخته است. در نتیجه این پیچیدگیها با فیلمی طرف هستیم که مخاطب را گیج میکند و به پتانسیل خودش نمیرسد.
در طرف مقابل اما «چشم بادومی» است که حتی در اسم هم سادگی را پیشه کرده. داستان «چشم بادومی» کم مایهتر از آن است که وقتی روی کاغذ آن را میخوانید بتوانید تصور کنید از آن یک فیلم سینمایی خوب در آید. اما روایت پویای ابراهیم امینی کار را برای اثرش در میآورد. او به اندازهْ خط اصلی را میشکند و وارد فضای ذهنی مائده شخصیت اصلیاش میشود. میداند چه زمانی ریتم را بالا ببرد و کی به مخاطب وقت فکر کردن دهد. در نهایت هم با یک پایانبندی متناسب، بدون شعارزدگی پرونده نخستین فیلمش را میبندد. شاید «چشم بادومی» یک شاهکار ماندگار در تاریخ سینما نباشد اما همانی است که مخاطبان توقع دارند؛ ساده، قصهگو، جذاب و با بازیهای خوب که مخاطب را تا پایان نگه میدارد و در نهایت خاطره اثری دغدغهمند را به او هدیه میدهد.