سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۲۲ فروردین ۱۴۰۲ در ۷:۲۵ ب.ظ چاپ مطلب
آوینی به روایت آوینی/ قسمت سوم

نامه‌ای به دوست زمان جنگ

Avini3

سال ۱۳۷۱ در فصلنامه فارابی، نامه‌ای از مرتضی آوینی خطاب به ابراهیم حاتمی‌کیا منتشر شده. سید مرتضی در این نامه از پس خاطره‌بازی، ادای دینی مکتوب به «از کرخه تا راین» حاتمی‌کیا داشته است.

سوره سینمامحمدعلی حیدری : آقای حاتمی‌کیا‌! بگذار‌ با همین خطاب آغاز کنم تا از نگاشتن باز نمانم، چرا که اگـر بـخواهم آن‌گونه بخوانمت که در دل به تو می‌اندیشم، دیگر جز آنکه نامت را بر زبان‌ بیاورم‌ چیزی برای گفتن نمی‌ماند.

دوست من! می‌دانم که چه می‌کشی، خوب می‌دانم. اما تو که در دامـنه آتـشفشان منزل گرفته‌ای باید بدانی که چگونه می‌توان زیر فوران آتش زیست‌. ما‌ را‌ خداوند برای زیستنی چنین به‌ زمین‌ آورده‌ است چرا که مرغ عشق،  ققنوس است که در آتش مـی‌زید نـه آنـکه رنگین‌کمان می‌پوشد و در بوستانهای عافیت،  شـکّر مـی‌خورد و شـکّرشکنی‌ می‌کند‌. مگر‌ سوخته‌دلی و سوخته‌جانی را جز از بازار آتش می‌توان‌ خرید؟

گفتم ‌«بازار آتش» و به یاد کربلای پنج افتادم.   کربلای پنج،  کربلای چهار تـن از دوسـتان مـن و تو بود: حسن هادی‌،  رضا‌ مرادی‌،  ابو القـاسم بـوذری و امیر اسکندر یکه‌تاز که تو او را‌ دیده بودی که چگونه در خون خویش فرومی‌غلتد.  خون نیز،   همرنگ آتش است و همان‌سان فـوران مـی‌کند.   یـادم هست‌ که‌ حیرت‌ شهادت«یکه‌تاز»تا آن‌گاه که راز خون را کـشف نکردی در‌ تو‌ فروننشست.  در همان نخستین قدم،  هنوز فرصت فیلمبرداری نیافته،  سفیر عشق سر رسیده بود و امیر اسکندر‌ یـکه‌تاز‌ را‌ در بـرابر چـشمان حیرتزده تو،  با خود برده بود.  با خود می‌گفتی‌: «او‌ که‌ هـنوز فـرصت انتخاب نیافته است»؛  حال آنکه او پس از «انتخاب» روی به راه‌ نهاده‌ بود‌.  من می‌دانستم.  .  .  .  .  .  و تو هم دریافتی.  آن روزهـای آخـر،  دیـگر عصرها به خانه نمی‌رفت.  می‌آمد‌ و کنار‌ من پشت میز موویلا می‌نشست و حـرف مـی‌زد.  چـیزی در درونش شکسته بود و مثل‌ منتظران‌،  دل‌ به اکنون نمی‌سپرد.  فهمیده بود که در عالم،  رازی هست کـه عـقل بـه آن‌ راه‌ نمی‌برد.  فهمیده بود که میان این راز و آسـمان‌،  رابـطه‌ای‌ هست‌.  فهمیده بود که آدمها بر دو گونه‌اند: آنان که با«عقل»شان مـی‌زیند و دیـگرانی کـه‌ زیستنشان‌ با«دل»است،  چه بسیارند آنان و چه قلیل‌اند اینان.  چه سهل است‌ آن‌گونه‌ زیـستن‌ و چـه دشوار است این‌گونه بودن.

بهشت ارزانی عقل‌اندیشان. اما در عالم،  رازی هست که جز‌ بـه‌ بـهای‌ خـون فاش نمی‌شود.  ظاهر عالم،  در سایه اسم «ساتروستار» پرده بر این‌ راز‌ کشیده است و پرده‌دار به شمشیر مـی‌زند هـمه را،  تا جز کشتگاه راه عشق، راهی به حریم‌ این‌ حرم نیابند. تو خـود بـه چـشم خویش دیدی که بهای ورود در‌ این‌ حرم چیست. آن‌گاه تو خود را میراث‌دار‌ «امیر‌ اسکندر‌ یکه‌تاز» یـافتی. و چـنین بـود.

اما دوران حاکمیت‌ عشق‌ چه کوتاه بود. عصر خرد سر رسید و باب شـهادت مـسدود شد و باز هم‌،  عاشق‌ و مجنون به دو مفهوم مترادف‌ مبدل‌ شدند. دیگر‌ به‌ هیچ‌ میزانی جز جـنون،  عـاشق را از‌ غیر‌ او تمیز نمی‌توان داد چرا که حقیقت دین در ظواهری مقبول عقل‌ متعارف‌،  تـنزل مـی‌یابد و عشق به این ظواهر‌،  جای عشق حـقیقی مـی‌نشیند‌.

عـادات‌،  گورستان فرهنگ و ادب است و من‌ در‌ سفر حج،  بـه حـق الیقین آزموده‌ام که چگونه عشق دیوارهایی سنگی جایگزین عشق‌ خدا‌ می‌شود و دینداران،  حـراست از ظـواهر‌ و عادات‌ را‌ با حراست از‌ اصل‌ دیـن،  اشـتباه می‌گیرند. مـن‌ در‌ آن سـفر دیـده‌ام زاهدانی که قرب را با میزان طـول سـجود می‌سنجیدند. دیده‌ام که‌ چگونه‌ ظاهر نماز هرچند در برابر رکن‌ یمانی‌،  می‌تواند انـسان‌ را‌ فـرسنگها‌ از باطن حقیقت دور‌ کند. و در سفر حج، حـسرت کربلای پنج را خورده‌ام تـا سـجاده بر آتش بگستردم و گردن‌ بـه‌ شـمشیر پرده‌دار بسپارم و اگرنه آنجا که‌ پرده‌دار‌ حرم‌، حرامیان‌ آل‌ سعودند، دست ما‌ کی‌ بـه حـجر الاسود می‌رسد؟ و دریافتم که چرا امـام‌ عـشق، حج را ناتمام‌ گذاشت‌ تـا‌ بـه جنگ بپردازد.

دوست من!اکنون که‌ دیگر‌ جنگی‌ در‌ میان‌ نیست‌ که «سربازی و جانبازی» مـعیار دیـنداری باشد،  چگونه می‌توان دینداران را از غیر آنـها تـشخیص داد؟ تو میراث‌دار «امـیر اسـکندر یـکه‌تاز» هستی و من بر ایـن شهادت می‌دهم. دو بار از‌ کرخه تا راین را دیدم و هر دو بار از آغاز تا انجام، گریستم.  دلم می‌گریست امـا عـقلم گواهی می‌داد که تو بر دامـنه آتـشفشان مـنزل گـرفته‌ای. دلم مـی‌دانست که تو‌ بـر‌ حـکم عشق گردن نهاده‌ای و به همین علت،  از عادات متعارف، فاصله گرفته‌ای. عقلم می‌پرسید: «چگونه می‌توان در این روزگـار سـر بـه حکم عشق سپرد؟»

عقل من می‌گوید که او «مـوقع‌شناس‌»نـیست‌. و دلم پاسـخ مـی‌دهد: «نـباید هـم‌چنین باشد».  عقل می‌گوید: «ملاحظه عرف،  حکم عقل است»دلم جواب می‌دهد: «آخر او که عاقل نیست».  عقل اعتراض‌ می‌کند‌: «او نباید اینهمه بی‌پروا باشد‌»دل‌ می‌گوید: «در نزد عاشقان،  پروا،  ریاکاری است». عـقل پرخاش می‌کند: «او هرچه را که در دلش گذشته است،  صادقانه بر زبان آورده است»دلم‌ جواب‌ می‌دهد: «هرکس باید خودش‌ باشد‌ نه دیگری». عقل می‌گوید: «این‌که دیوانگی است.  .  .  » و دلم تأیید می‌کند: «درست است». عقل از کـوره بـه در می‌رود: «او بسیجی را به مسلخ مظلومیتش کشانده است»و دلم جواب می‌دهد: «روزگار‌ چنین‌ کرده است، مگر جبهه فاو را در آخرین روزهای جنگ از یاد برده‌ای؟آن چشمهای کور و چهره‌های تاول‌زده.  .  .  ؟مگر این روزها اخبار شهر چـرسکا بـه تو نمی‌رسد؟»عقل اعتراض می‌کند: «هر واقعیت تلخی را‌ که‌ نمی‌توان گفت‌»و دل پاسخ می‌گوید: «هر واقعیتی را که نمی‌توان به جرم تلخ بودن پنهان کرد»و عـقل، پیـروزمندانه می‌گوید‌: «پس اذعان داری که این فـیلم تـلخ است؟»

دوست‌ من! فیلم از کرخه تا راین تلخ است. به تلخی بمبهای شیمیایی. به تلخی از دست دادن‌ «‌‌فاو‌»، به تـلخی مـظلومیت بسیجی. می‌خواهم بگویم کـه تـلخ است اما ذلیلانه نیست. این‌ تلخی‌، همچون‌ تلخی شهادت، شیرین است.

تو همواره پای در عرصه‌های خلاف عادت و غیرمتعارف نهاده‌ای.  .  .  و این است‌ که بسیاری را از تو رنجانده است. تو با قلبت در جهان زنـدگی‌ مـی‌کنی و همان‌طور هم که‌ زندگی‌ می‌کنی،  فیلم می‌سازی. پس به تو اعتراض کردن خطاست چرا که سراپای وجودت،  «قلب»است.  و مگر جز این هم راهی برای هنرمند بودن وجود دارد؟تو زیستن‌ات، عین هـنرمندی اسـت و هنرمندی‌ات عـین زیستن‌. پس چگونه از تو می‌توان خواست که از نفخ روح خویش در فیلمهایت ممانعت کنی؟ این بار هم فیلم تو، بیرون از قـالبهای متعارف موجودیت پیدا کرده است چرا که باز هم‌ تو‌ خـودت را مـحاکات کـرده‌ای. و من می‌دانم که در روزگاری چنین، چقدر دشوار است که انسان خود را همان‌گونه که هست، نشان دهد.

عـادات ‌ ‌و آداب عـالم ظاهر، تو را وا می‌دارند‌ که‌ خودت را پنهان کنی. و من می‌دانم که برای فردی چـون تـو، مـردن بهتر است از زیستنی چنین. هنر و فرهنگ، در زیر نقاب،  خفه می‌شوند و آنچه باقی می‌ماند ریاکاری اسـت‌. یک‌ ریاکاری موجه.

تو می‌خواسته‌ای که جوابی سزاوار به فیلم بدون دخترم هـرگز داده باشی و دهها فیلم دیـگری کـه از دینداران ایرانی چهره‌ای پلید به نمایش می‌گذارند. و چنین کرده‌ای و خواه‌ ناخواه‌ انتخابی‌ چنین، اقتضائات خاص خویش را‌ به‌ درون‌ قصه فیلم کشانده است. پس سعید بسیجی که برای درمان چشمهای خویش به آلمـان فرستاده شده است باید خواهری مهاجر داشته‌ باشد‌ که‌ به مردی آلمانی شوهر کرده است. آندریاس،  مرد‌ شریفی‌ است اما«بتی محمودی»چنین نبود.  قصه فیلم می‌بایست که در تقابل سعید و خـواهرش شـکل بگیرد. یعنی خواهر سعید‌ می‌بایست‌،  «ضد‌ جنگ»باشد و سعید،  یک بسیجی معتقد. و چنین است. اگر بخواهیم‌ که عمق مظلومیت بسیجیان را در این جنگ نابرابر بیان کنیم و پرده از ذات پلید سلاحهای شیمیایی برگیریم‌،  مـی‌بایست‌ کـه‌ سعید در برابر عوارض شیمیایی از پای درآید،  در حالی که‌ فرزندش‌ تازه به دنیا آمده است. که چنین شده است. و باز هم برای آنکه این تراژدی عجیب‌ معنوی‌،  در‌ عین حال،  طبیعت حـیات انـسانی را از کف ندهد می‌بایست که سعید‌ از‌ شدت‌ غلبه رنج به شکایت بکشاند.  اما باز هم به درگاه خدا، نه کس دیگر‌. و برای‌ آنکه‌ این تراژدی،  کامل شود می‌بایست که هـمسر سـعید بـا آن چادر و مقنعه سیاه به‌ غـرب‌ رنـگارنگ سـفر کند و در پشت شیشه‌های قرنطینه بیمارستان، شاهد شهادت سعید باشد که‌ اکنون‌ دیگر‌ آرامش خود را بازیافته است.  .  .  .  و باز هم‌چنین شده است.

هـرگز قـصد نـداشتم که نقد‌ فیلم‌ بنویسم و اگر ضرورتی در میان نـبود، از نـگاشتن همین چند جمله نیز پرهیز‌ می‌کردم‌.  تو‌ میراث‌دار«امیر- اسکندر یکه‌تاز هستی».  و من نمی‌دانم به تو چه بگویم جـز ایـنکه،  «هـمین‌طور بمان‌، اگرچه‌ می‌دانم، زیستنی چنین که تو داری چقدر دشوار اسـت.  و عجب جرئتی می‌خواهد‌». یک‌ دوست‌ زمان جنگ